سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گاهنامه زیست

این بچه ها از چند جنبه  به هم شباهت دارند، یکی این که آنها ناتوان هستند چه به لحاظ جسمی و چه به لحاظ ذهنی یا هر دوی آنها  و دوم این که خانواده هایشان دیگر آنها را نمی خواهند و با بهانه های مختلف خود را توجیه کرده و آنها را به باد فراموشی سپرده اند و دیگر این که همه آنها قلبی به پاکی آسمان دارند. همان قدر لطیف،  همان قدر زلا ل و همان قدر مهربان و زیبا!
در پرونده یکی از بچه ها آمده است که پدرش به بهانه این که کودک معلولش توسط خواهر بزرگترش مورد تهدید قرار گرفته و جان کودک معلول در خطر است او را به این مرکز سپرده اما به محض این که، این مرکز مسوولیت نگهداری از کودک معلول این آقا را پذیرفته او با خیال راحت رفته و پشت سرش را هم نگاه نمی کند. انگار نه انگارکه کودک او در میان این بچه های آسمانی چشم انتظار مانده تا یک روز زنگ این خانه با دستان توانمند پدرش فشرده شود و یک دنیا شادی را برایش به ارمغان بیاورد. اما افسوس.
فاطمه احمدی می گوید: بچه هایی مثل گلناز که توان راه رفتن ندارند توسط ویلچر جابجا می شوند و روی ویلچر هم به حمام برده می شوند و هر مددجو در هفته دوبار حمام می شود اما، مادریارها باید حین حمام کردن این بچه ها خیلی مراقب باشند چون این بچه ها شرایط ویژه ای دارند.
کنار تخت گلناز دخترکی آرام ایستاده و نگاهم می کند. وقتی چشمم به چشمش می افتد سرش را پایین می اندازد. چشمان درشتش مرا به یاد آهو می اندازد و معصومیت نگاهش گرفتارم می کند. او به تخت دوستش اشاره می کند و می گوید: «این ساغره» ساغر، اما بی توجه به او روی تختش به این طرف و آن طرف جابجا می شود و درصد معلولیتش آنقدر بالاست که نمی تواند با من حرف بزند. دخترک چشم آهویی دلش نمی خواهد درباره خودش حرف بزند و مدام ساغر را نشانم می دهد که با او حرف بزنم اما افسوس که ساغر توان این را ندارد که خواسته دوستش ژیلا را برآورده کند.
آن طرف تر چند پسربچه روی تخت هایشان دراز کشیده اند. قیافه های بامزه و زیبایی دارند، کنار تخت هرکدام از آنها یک مادریار ایستاده و با یک شیشه شیر مشغول شیر دادن به آنها هستند و این تصور در من ایجاد می شود که آنها نوزادان شیرخواره هستند اما وقتی نزدیکتر می روم، مادریارها می گویند که این بچه ها 8-7 ساله هستند اما از آنجایی که قدرت هضم و بلع ندارند قادر نیستند غذا بخورند و ناچاریم با شیردادن آنها را تغذیه کنیم.  یکی از آن بچه ها آرش نام دارد و هر چقدر صدایش می کنم فقط چشمهایش را به طرف من می چرخاند و دیگر هیچ حرکتی نمی کند.
مادریارش می گوید: با اینکه این بچه درصد معلولیت بالایی دارد و قادر نیست حرکت کند اما مرا به خوبی می شناسد و وقتی بالای سرش می روم تا به او شیر بدهم به من لبخند می زند و با این کار از من تشکر می کند.
وقتی مادریار ها از بچه ها حرف می زنند می توانی مهر مادری را در نگاهشان لمس کنی. مدیر موسسه هم گفته بود که بچه ها به قدری به مادرهای دومشان عادت می کنند که اگر یکی از آنها به هر دلیلی ناچارشود موسسه را ترک کند بچه ها بی تاب می شوند و با گریه آنها را بدرقه می کنند.
بچه ها آرام هستند. در حالی که قبل از ورودم به موسسه بچه های آسمان فکر می کردم با محیطی مواجه خواهم شد که بچه هایش دایم با هم درگیر هستند و به دلیل شرایط خاصی که دارند بینشان جنگ و دعوای زیادی صورت می گیرد اما وقتی وارد آنجا شدم فهمیدم که سخت در اشتباه بوده ام چرا که این بچه ها در کمال صلح و آرامش روی تخت هایشان نشسته اند و فقط بانگاهشان با هم حرف می زنند. وقتی می خواستیم از طبقه پایین دیدن کنیم برای آخرین بار گلناز را نگاه کردم که آرزو داشت برای یک بار هم که شده مثل ما راه برود. او هم نگاهم می کرد، نگاه او پراز شوق بود و نگاه من پرازغم!
او مثل یک گل آفتابگردان بی حرکت بود و فقط با چرخش سرش خورشید را در نگاه معصومش به اطرافیان هدیه می کرد. شاید زمین خاکی ما لا یق پاکی این بچه ها نیست. شاید زمین شرم دارد که قدمهای سبک گلناز را بر شانه های خاکی اش حس کند. او فقط لا یق آسمان است و همیشه باید در اوج باشد. فاصله تخت گلناز تا آسمان بالای سرش زیاد نبود چرا که او به محض این که سرش را بلند می کرد خدا را در آسمان آبی احساسش لمس می کرد.
گلناز را با تمام پاکی و صداقتش تنها گذاشتیم و به طبقه پایین رفتیم. بچه های طبقه پایین شیطنت های خاص خود را داشتند و بیشتر ورجه و ورجه می کردند. به محض این که وارد اتاق شدیم دخترک بازیگوشی که شیده صدایش می کردند به استقبالمان آمد. ذهن شیده پر از سوال بود اما زبانش یاری نمی کرد تا سوال هایش را بپرسد. او می خواست بداند که ما کیستیم و چرا با واکمن و دوربین به سراغشان رفته ایم. اما وقتی فهمید که با دوربین می شود عکس گرفت، دایم اصرار می کرد که روی تختش از او عکس بگیرند. به یکی دو عکس هم قانع نبود و بعد از گرفتن عکس تکی، تقاضای عکس های دسته جمعی کرد. او با اشاره به من فهماند که روی تختش بروم تا با هم عکس بگیریم و من هم دعوت شیده را پذیرفتم. اما شیده بامعرفت تر از آن بود که چشمش به ما بیفتد و مربی های خود را فراموش کند. این بود که دست خانم احمدی را هم گرفت و او را به مهمانی ساده خود دعوت کرد. عکس یادگاری ما با شیده، عکسی بود که با ما حرف می زد چرا که آن کودک معصوم تمام احساساتش را در صفحه کاغذی عکس به تصویر کشیده است.
کم کم بازیگوشی بچه ها تبدیل به حسادت شد و بچه ها برسر این که دست من را بگیرند با هم درگیر شده بودند، آن لحظه دلم می خواست به تعداد همه بچه ها دست داشتم و می توانستم دست همه آنها را بگیرم و به زبان خودشان بگویم «همه شما را دوست دارم».
اما آنا که تا آن موقع پشت دیگر بچه ها پنهان شده بود ناگهان به طرفم آمد وخودش را در آغوشم انداخت. او دستهایش را دور گردن من حلقه زده بود و با تمام قوا تلا ش می کرد خودش را هم قدمن کند. چندبار سعی کردم اورا بلند کنم اما دستانم توان بلندکردن او را نداشتند.
اما او این موضوع را قبول نمی کرد و اصرار داشت که حتما بلندش کنم. ژیلا  که با چشم های آهویی اش مرا تعقیب می کرد و یواشکی  از طبقه بالا  به پایین آمده بود دوستش را نصیحت می کرد که «آنا بده». ژیلا  چندین بار این جمله را تکرار کرد و سعی کرد دست آن را از دست من جدا کند اما آنا که تمام محبتش را در دستان کوچکش جمع کرده بود حاضر نبود به حرف کسی گوش کند.
صحبت بچه ها مرا بدجوری گرفتار کرده بود. حس می کردم اگر بروم دلم برایشان تنگ می شود دلم می خواست دایم به دیدنشان بروم تا برای چندساعت از این دنیای خاکی رها شده و آسمان را تجربه کنم. حس قشنگی است وقتی معصومیت بچه های آسمان ذهنت را از کمبود بنزین و گرانی خانه و گرمای هوا و افزایش قیمت سیب زمینی پاک می کند و تو را وارد دنیای کودکانه ای می کند که بچه هایش حاضرند محبت تو را با یک سبد لبخند شیرین بخرند  و تو را به جشن آسمان دعوت کنند.
مدیر موسسه می گفت: گوشه ای از هزینه های این موسسه با نذورات مردم تامین می شود و من فکر می کردم که چقدر خوب است پولهای کاغذی ما از طریق این بچه ها به آسمان بروند، آن وقت دیگر هیچ کس نمی تواند بگوید این پولها کثیف هستند،که پاکی این بچه ها همه چیز را پاک و مطهر می کند حتی پول را!
خدمت کردن به این بچه ها لیاقت می خواهد و من فکر می کنم قلب پاک مادرانی که بدون ادعا به این بچه ها  رسیدگی می کنند دریچه ای بزرگ به سوی آسمان است.
یاد حرف فاطمه احمدی افتادم که می گفت: «امیدوارم خدا خدمت من را به این بچه ها قبول کند. شاید توشه ای باشد برای آخرتم.»
و من هم امیدوارم آسمان کوچک شهر من درش را به روی همه ما باز کند تا وقتی دلمان از زمین می گیرد، سری به آسمان  بزنیم و اگر توان کمک مالی نداریم دستی از روی محبت بر سر این بچه ها بکشیم.


نوشته شده در جمعه 90/10/9ساعت 8:9 عصر توسط نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت