سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گاهنامه زیست

ابرها رفتند و آسمان سهم تو شد خورشید. اما من هم از این آسمان سهمی دارم. سهم مرا هم بده. من دختر آسمانم اما مردمان خاکی زمین در قلب یخ زده خود جایی برای آسمانی ها ندارند. پشتت را به من نکن خورشید. طلوع کن. من اینجا دل به فانوس خوش نکرده ام. بر من بتاب.
سالهاست بند کفشهایم را خودم نبسته  ام خورشید! که پاهای ناتوان من نیازی به کفش ندارد. سالهاست پشت پنجره چشم انتظار مانده ام تا شاید نسیمی با بوی مادر کنار تختم بیاید و رویاهایم را نوازش دهد.
چرا اینگونه نگاهم می کنی خورشید؟ نسوزان دل دختر کوچک آسمان را. نه گذشته ام را می دانم و نه آینده را. من فقط یک دریا محبت را آموخته ام. بیا با هم غرق شویم.
دیگر نامه هایم را برای هیچ کس نمی خوانم، خورشید! می دهم دست خودت تا آنها را به دست خدا برسانی.
خدا خیلی مهربان است می دانم. هر شب قاصدک ها را به خوابم می فرستد تا حرف های دلم را سوار بر قاصدک های خیالم به آسمان بفرستم.
خدایا کنارم بمان، فراموشم نکن - طاقت نمی آورم. من دختر تنهای آسمان هستم که آدم بزرگ ها مرا معلول می نامند.
اینجا چشمان هیچ کس روشن نیست. خدایا هوای شهر خاکستری است یا چشمان من؟
خدایا خسته ام. از تمام چشم هایی که بیهوده بازند. از خودم. خانه، خیابان!
خدایا چقدر بنویسم زندگی؟ یکبار زندگی برای من نوشت؟ گفت بمان؟ یکبار دستش را روی پاهای معلولم کشید؟ نمی دانم زندگی می داند یا نه؟ نمی دانم می داند که من از پشت میله های سفید رنگ تختم هر شب خدا را ملا قات می کنم؟ نمی دانم می داند که من هر شب دست خالی به تماشای خدا می روم و تمام شب تاب ها برای دست های خالی من دعا می کنند؟
نمی دانم خورشید، تو می دانی یا نه؟ من هیچ وقت کنار خاطر ه ها گریه نمی کنم.
غمگین نباش. خدا همیشه به من صبر می دهد.
به مادر بگو خورشید. بگو اینجا یادآوری روزهایی است که نبودی. بگو اینجا بهترین ترانه های مادر را کسی در گوشم زمزمه می کند که مادرم نیست و نامه هایی که هر خطش با خون دلم رنگ می شود با دستان او برای  خدا می نویسم.
و خاکستر نامه هایم را هر شب در عقیق چشمان ماه می بینم. می بینم که نامه هایم آنقدر سوزناک است که در قلب نقره ای ماه می سوزد.
به نبودنت سوگند مادر کسی شبیه تو دست از خیالم برنمی دارد. او را هر روز در خانه بچه های آسمان می بینم که با چشمانی که از آینه پاکترند نگاهم می کند.
دستان ناتوانم را در دست می گیرد و پاهای معلولم را در آغوش می گیرد.


این انتهای تمام نامه های عاشقانه ام بود مادر!

حالا دختری که پلک هایش برای دیدنت تکان نمی خورد، میان خانه ای که به رنگ آسمان است به انتظارت نشسته، به گمانت می توانم فراموشت کنم مادر! می دانی ندیدنت خنجری است که تکه تکه می کند، تمام وجودم را!
وسالها بعد قلبی پاره پاره هنوز برای تو می تپد و دختری شبیه من هر شب برایت لا لا یی می خواند. نمی دانم مادر تو مرا نمی خواستی یا زندگی؟ نمی دانم کدامتان نامهربانتر بودید؟ نمی دانم معلول بودنم برای تو سخت تر بود یا برای زندگی اما آن شب که برای خورشید درد دل می کردم شنیدم که گفت:
شب عاشق نگاه توست
خدا، فقط پناه توست.
بمان بهترین من
بمان زمین سرای توست.
پس می مانم مادر، می مانم و با تن رنجور و ناتوانم به جنگ زندگی می روم،  می مانم و به خاطر بودنم و شب خدا را شکر می کنم. او تنها کسی است که تمام شب با دقت به حرف هایم گوش می دهد او تمام آرامش من و قدرت پاهای ناتوانم است.
یادت نرود مادر
خدا همیشه به من صبر می دهد.

در گوشه ای از شهرمن، خانه کوچکی هست که ساکنانش آن را به آسمان پیوند زده اند. اگر روزی از بی مهری مردمان زمین دلت گرفت، سری به آسمان بزن که در آن خانه کوچک ، آسمان بی صبرانه چشم انتظار توست.
من هم در یک ظهر گرم تابستان، کوچه پس کوچه های قیطریه را طی کردم و در یک بن بست خلوت زنگ خانه بچه های آسمان را به صدا
در آوردم. بچه های آسمان، معلولین جسمی و ذهنی هستندکه در آن خانه کوچک گرد هم آمده اند.

یک سلا م آسمانی

وقتی رسیدم، گرمای هوا و دوری راه کلا فه ام کرده. واخمهایم حسابی در هم گره خورده بود. اما در خانه که باز شد و قدم داخل آن گذاشتم درختان چنارش با رقص آرام برگهایشان خوش آمدگویی گرمی به من گفتند و اولین نشانه آسمان را پشت میله های آهنی بالکن به من نشان دادند. روی بالکن دخترکی ایستاده بود که گردی چشمها و فاصله زیاد ابروهایش معلولیت ذهنی اش را به وضوح نشان می داد. وقتی نگاهش کردم، چشمان معصومش را به چشمانم دوخت و با زبان شیرینش گفت: «سلا م» اگر چه کلمه سلا م را درست ادا نکرد اما سلا م کردنش آنقدر برایم دلچسب بودکه گره اخمهایم را به کلی باز کرد و لبخند زیبایی به من هدیه داد و حس کردم خستگی راه
به کلی از تنم بیرون رفته. وارد دفتر که شدم از اطلا عاتی که مدیر داخل موسسه در اختیارم گذاشت متوجه شدم که موسسه بچه های آسمان در سال 1378 توسط شخصی به نام علیرضا نقابی تاسیس شده. در این موسسه که به صورت خصوصی اداره می شود والبته تحت نظارت و حمایت سازمان بهزیستی هم هست، حدود 70 بچه که معلولیت ذهنی و جسمی دارند در آن زندگی می کنند. البته طبق گفته مدیر موسسه که از گفتن نامش امتناع کرد، بچه های این مرکز دختر و پسرهای زیر 14 سال هستندکه از معلولیت ذهنی و جسمی رنج می برند و اکثر آنها بی سرپرست هستند.
شعبه دیگر بچه های آسمان در جاده فشم واقع شده که درآن پسرهای بالا ی 14 سال نگهداری می شوند.
مدیریت بچه های آسمان اشاره می کند که اکثر این بچه ها علا وه بر ناتوانی جسمی و ذهنی ، از داشتن پدر و مادر هم محروم هستند و تعداد انگشت شماری که توسط پدر و مادرهایشان به این موسسه سپرده شده اند خانواده مشخص دارند البته آنها هم ازمحبت  خانواده بی بهره اند چرا که بعضی از آنها بدسرپرست بوده و به کلی رها شده اند وتعدادی از خانواده ها نیز گه گداری که از کار روزمره و گرفتاری های زندگی خلا صی یابند، لطف کرده و به فرزندان ناتوان خود سر می زنند.


نوشته شده در یکشنبه 90/11/16ساعت 4:6 عصر توسط نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت